عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)

ساخت وبلاگ

عشق

#عشق 

دلم تنگ است
از زندگی پدربزرگ
در روزهای بدون مادربزرگ!!

#عکسهای_اریک_سیماندر



عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 187 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 11:56

منبع وبلاگ دختر خاله(:

عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 11:56

مجلس میهمانی بود : پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد... و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را برعکس بر زمین نهاده... به همین خاطر صاحب عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 169 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 11:56

لطفا تعجب نکنید. این جمله ای بود که دیروز راننده آژانس به زبون اورد و من فقط با تعجب به پشت گردنش نگاهمیکردم، چقدر دوست داشتم محکم بزنم پس کله ش این جمله رو وقتی به زبون اورد که،داشت میرفت تو خیابون ورودممنوع،و دو تا ماشین جوری سر خیابون،پارک کرده بودن که این آقا نمیتونست خیلی راحت و گشاد وارد ورود ممنوع بشه حدود بیست دقیقه بعدش،وارد به ورود ممنوع دیگه شد و چقدر به خاطر بیشعوری یه عده،که نمیخواستن ذره ای گذشت داشته باشن و بذارن ایشون اول رد بشه تاسف خورد فکرش رو بکنید.......                چقدر بیشعورررررر!!!!!!!!! عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 8:42


قتی که کوچک بودم شبی مادرم از من خواست 
تا از حیاط پشتی ظرفی را بیاورم. 
از حیاط پشتی می ترسیدم. 
اما مادرم گفت که باید شجاع باشم.
به او گفتم که می ترسم. 
مادرم گفت: شجاعت احساس نیست، عمل است.
من در حالی که تا حد مرگ می ترسیدم و تقریبا تمام مسیر را می دویدم، 
شجاعانه موفق شدم در دل تاریکی ظرف را پیدا کنم 
وبرای مادرم بیاورم. 
آن شب فهمیدم انسان با عملش می تواند شجاعت خود را ثابت کند.


عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 159 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 8:42

صبح است و غزل خوان توام،عشق دل انگیز


شوریده ی دیدار توام ،مست و لب آویز


در شنبه ی اسفند بهاری ، به تو نازم 


ای عشق کجایی ،تو کجایی ، به لبم خیز


عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 8:42

یک روز از خواب بیدار می شوی  نگاهی به تقویم می اندازی  نگاهی به ساعتت و نگاهی به خود خودت در آینه  و می بینی هیچ چیز و هیچ کس جز خودت حیف نیست  لباسهای اتو کشیده غبارگرفته مهمانی ات را  از کمد بیرون می آوری گران ترین عطرت را از جعبه بیرون می آوری  و به سر و روی خودت می پاشی  ته مانده حساب بانکی ات را می تکانی  و خرج خودت می کنی  یک روز از خواب بیدار می شوی  و به کسی که دوستت دارد بدون دلهره و قاطعانه میگویی صبح بخیر عزیزم وقت کم است لطفا مرا بیشتر دوست بدار  یک روز یکی از همین روزها وقتی از خواب بیدار می شوی متوجه می شوی  بدترین بدهکاری ، بدهکاری به قلب مهربان خودت هست  و هیچ چیز و هیچکس جز خودت حیف نیست ! #نسرین_بهجتى عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 143 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 8:42

زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.»  وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟» زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.» پ.ن:نظرتون راجب این آهنگ چیه؟ متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. para عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 166 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت. یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند. زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن. مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد. یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند… اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد. شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم” عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 148 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

دانشمندى در بیابان به چوپانى رسید، به او گفت : چرا به جاى تحصیل دانش ، چوپانى مى کنى؟ چوپان درپاسخ گفت : آن چه خلاصه دانش ها ی مفید است یاد گرفته ام .  دانشمند گفت : خلاصه دانش ها چیست؟!  چوپان گفت : پنج چیز است : 1 - تاراستگوئى تمام نشده ، دروغ نگویم .  2 - تا مال حلال تمام نشده ،مال حرام نخورم .  3 - تا ازعیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب دیگران نگویم .  4 - تا روزى خدا تمام نگردد به در خانه کسى نروم .  5 - تا قدم به بهشت نگذارم ، از هواى نفس و شیطان ، غافل نباشم.  دانشمند گفت : هرکس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است! عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 159 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

تولد سینا چند روز دیگر بود، او از پدرش خواست تا برای تولدش یک دوچرخه بخرد تا او هر روز مجبور نباشد مسیر خانه تا مدرسه را پیاده رفت و آمد کند. اما پدر سینا کارش را از دست داده بود و نمی توانست برای پسرش دوچرخه بخرد. پدر برای تولد به او یک کتاب هدیه داد و سینا اعتراضی نکرد. یک روز آفتابی و قشنگ که سینا در راه رفتن به مدرسه بود یک پسر بزرگی را دید که سوار بر دوچرخه است. دوچرخه برای پسر بسیار کوچک بود. وقتی پسر می خواست میدان را دور بزند چاله ی آب را ندید و با دوچرخه به زمین افتاد. پسر در مدرسه ی سینا درس می خواند و چند سال از او بزرگتر بود. سینا او را شناخت. اسم پسر مهرداد بود. به نظر می رسید پای مهرداد شکسته باشد. سینا دوچرخه ی مهرداد را برداشت و سوارش شد و به سمت بیمارستان رفت تا کمک بیاورد. چند دقیقه بعد یک آمبولانس آمد و مهرداد را به بیمارستان برد. سینا دوباره سوار دوچرخه ی مهرداد شد و به مدرسه رفت تا دیر به کلاسش نرسد. بعد از مدرسه سینا به ملاقات مهرداد رفت، او برایش یک کتاب و پازل خریده بود و دوچرخه اش را هم پس داد. دو ماه بعد مهرداد به خاطر تولدش یک دوچرخه ی نو کادو گرفت و دوچ عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 156 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟   خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟... خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا ک عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 130 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

دهقانی یک غاز پیدا می‌کند و به خانه می‌برد. دهقان به غاز غذا می‌دهد و او را مداوا می‌کند. ابتدا حیوان ترسو مردد است و به این فکر می کند که: «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او به من غذا می‌دهد؟» موضوع هفته‌ها ادامه پیدا می‌کند تا اینکه بالاخره تردیدهای غاز از بین می‌رود. بعد از چند ماه غاز مطمئن می‌شود که: «من در قلب دهقان جا دارم.» و هرچه این غذا دادن ادامه می‌یابد تأییدی بر این باور او است. در حالی که غاز کاملاً از خیرخواهی دهقان مطمئن شده است، یک روز در کمال ناباوری از قفسش بیرون کشیده می‌شود و کشاورز سرش را می‌برد. این غاز قربانی تفکر استقرایی شده است. تفکری با گرایش ترسیم نوعی یقین و اطمینان عالم‌گیر بر پایه مشاهدات منفرد. دیوید هیوم، فیلسوف قرن هجدهم، این تمثیل را برای هشدار دادن نسبت به خطرات این نوع تفکر به کار برد. با این همه تنها غازها نیستند که در دام این نوع از تفکر گرفتارند، انسان‌های زیادی هم گرفتارند. شما می‌دانید انسانها در دام چه نوع تفکراتی می‌افتند؟ عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 177 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

زن جوان انباری را گشت و صدا زد: -ایوب ...ایوب ....بازی تمومه مامان. اینقدر منو حرص نده. فکر می کنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون می شم ها! ... صدایی به گوش نرسید. زن جوان از زیرزمین بیرون آمد. توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت. پسرک پشت بشکه ها بود. توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه می کرد. زن گفت: خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! ...دوباره هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟! ایوب از خنده ریسه می رود. زن دست دراز می کند تا پسر را از پشت بشکه بیرون بیاورد. پیرزن انباری را می گردد و صدا می زند: ایوب...ایوب... ایوب...کجایی مادر؟! بسه دیگه. خودتو نشون بده. هن هن کنان در حالی که از پادرد می نالد از پله های زیرزمین پایین می رود. پشت جعبه ها را نگاه می کند. پشت قالی پوسیده لوله شده را. توی کمد آهنی زنگ زده را و صدا می زند: -ایوب...بازی بسه دیگه مادر. بیا بیرون هر جا قای عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 155 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت  دریا دزد کفشهای من !  مردی که ازدریاماهی گرفته بود ، روی ماسه ها نوشت دریا سخاوتمندترین سفره هستی !  موج آمد و جملات را با خود شست .....  تنها برای من این پیام را گذاشت که برداشت های دیگران درمورد خودت را در وسعت خود حل کن تا دریا باشی عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 149 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

هنگامی که از یک سن خاص گذشتید زندگی چیزی بیشتر از فرایند از دست دادن مداوم نخواهد شد.  چیزهای که در زندگی برایتان مهم هستند شروع به لیز خوردن از چنگتان می کنند، یکی بعد از دیگری، مانند شانه ای که دندانه هایش را از دست می دهد و تنها چیزهایی که جایشان را می گیرند چیزهای بدلی بی ارزش هستند.  قدرت بدنیت، امیدهایت، رویاهایت، ایده آل هایت، اعتقادات، تمام معانی، یا، افرادی که دوست داری، یکی یکی، محو می شوند.  برخی قبل از ترک کردن عزیمتشان را اعلام می کنند، در حالی که بقیه تنها ناگهان بدون هیچ هشداری یک روز ناپدید می شوند. و هنگامی که آن ها را از دست دادی هرگز نمی توانی آن ها را بازگردانی. جستجویت برای جایگزین کردنشان هرگز خوب پیش نمی رود. نویسنده:هاروکی موراکامی عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 155 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42



می خواست برگرده جبهه ، بهش گفتم: پسرم ! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی ، بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند


چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست...


... وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم ، دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...


خواستم بهش اعتراض کنم که گفت : این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند


دیگه حرفی برا گفتن نداشتم . خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.


عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 168 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.  با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد  شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.  تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.  وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت،  یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس،  یکی چندشش شده بود  و دیگری حالش بهم خورده بود!  یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.  خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد  و مردی که می ترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود  که بازهم دست مرد راطلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد  که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم  و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.  اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت!  هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...  همه چیز عادی بنظر آمد  ⭐️و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی برسر دار بیشتر عادت داریم  تا دیدن مرد و زنی عاشق. عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 151 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"  قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود : "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آن ها را خاموش کرده است." عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 155 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42

دخترک گل فروش سال ها در آرزوی خریدن یک کفش قرمز بود و پول هایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود، در قلک کوچکش جمع می کرد. آن روز صبح هم مثل همیشه، در فکر و رویایش بود که ناگهان در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد. وقتی چشمانش را باز کرد، خود را روی تختی سپید و تمیز دید که در کنار آن هدیه ای قرار داشت. دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد٬ یک جفت کفش قرمز بود. چشمان دخترک لبریز از شادی شد٬ ولی افسوس، او نمی دانست که پاهایش دیگر توان رفتن ندارد. عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 159 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 5:42